۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

شوهر اصلی , شوهر زاپاس

شوهر اصلی , شوهر زاپاس 
هنوز سی سالم تموم نشده بودکه از شوهرم جدا شدم . اون یه معتاد بود و زیاد به من توجهی نداشت . دوست نداشتم دوباره برگردم خونه بابام . مدت دو سالی که همسر شاهین بودم خیلی سختی کشیدم . اصلا به من توجهی نداشت . حتی یک بار هم در سکس موفق عمل نکرد . کار به جایی رسیده بود که ترجیح دادم ازش جدا شم و پی یه زن مطلقه بودنو به تنم بمالم . متاسفانه جامعه ایران به این زنا با یه دید خاصی نگاه می کنه و تحت هر شرایطی انتظار داره که این گروه نهایت فداکاری رو انجام بدن و با سخت ترین شرایط کنار بیان . غافل از این که اونا هم آدمن و حق زندگی کردن دارن . به خاطر همین خیلی سریع پس از جدایی به اولین خواستگاری که حس می کردم آدم مثبتیه و می تونه اهل زندگی باشه پاسخ مثبت دادم . البته من مار گزیده ای بودم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسیدم ولی از اون شناخت زیادی داشتم . از دوستان خانوادگی قدیم بود . بابابا دوست بود و فقط سه چهار سالی ازش کوچیک تر بود . یادم میاد وقتی که بچه بودم ودوستای بابا با هم دوره داشتند باهام خیلی بازی می کرد و اکثرا برام خوراکی می خرید . درست بیست سال ازم بزرگتر بود . اتفاقا تنها کسی هم که تو این دوستای بابا ازدواج نکرده بود همین منوچهر خان بود . قسمت این بود که من نصیبش بشم . وقتی که منو از بابام خواستگاری کرد همه داشتند شاخ در می آوردند . من خیلی سریع به درخواستش جواب مثبت دادم . هم این که بالاخره اسم یه مرد رو من باشه و هم این که از دست منتهای بابا خلاص بشم که همش می گفت که خودت خواستی که با شاهین ازدواج کنی . حق هم داشت . منوچ خوش تیپ و چهار شونه بود وزیاد میانسال نشون نمی داد . فقط موهاش یه خورده ای سفید شده بود که ازش خواستم رنگشون بزنه و اونم حرف شنو بود . من همسر اولش بودم و اون همسر دومم بود . شاید اون هیجانی رو که اون از ازدواجش می داشت من نمی بایستی داشته باشم ولی از اون جایی که من هرگز یک رابطه سکسی موفق نداشتم دلم می خواست منوچهرکه اهل هیچی نبود بتونه منو تو سکس راضی کنه . اولین شبی که در کنار هم قرار گرفتیم خودمو به بهترین وجهی آراسته , کنارش قرارگرفتم . حس کردم که باید اون قدر منو بدونه و بتونه به خوبی با یه زنی که بیست ازش کوچیک تره به خوبی حال کنه . یه زن جوون یه مرد میانسالو جوون می کنه و می تونه بهش روحیه بده . فانتزی ترین لباس خوابو براش پوشیدم . یه لباس خوابی به رنگ لیمویی که به پوست بدنم میومد و انتهاش فقط به چند سانت پایین تر از کمر و اوایل باسنم می رسید و کون بر جسته منو تو دید شوهرم قرار می داد . سینه های متوسط منم که انگاری تو این یکی دو ساله ازدواج دست نخورده بود انداختمش تو دید . اون از همون اول لباساشو در آورده با یه شورت روبروم قرار گرفته بود . فقط بهم نگاه می کرد و نمی دونم ازم چه انتظاری داشت . شور و حال جوونی تو سرم بود و می خواستم واسش عشوه گری کنم . آهنگ های مختلفی واسش گذاشتم و رقصیدم . به این امید که اگه همراهیم نمی کنه حداقل سر حالش کنم . بهش سخت نگرفتم . چون گفتم شاید تو دوره اونا رقصیدنو یه هنر مردونه نمی دونستند . چند دقیقه ای به همین صورت موندیم . -منوچ .. چیه نکنه دوست داری بازم مث بچگیهام منو بغل کنی . باورت نمیشه که اون دختر کوچولو زنت شده باشه ؟/؟ بگو واست چیکار کنم . عزیز دلم من حالا زنتم .. قربون شوهر خجالتی خودم برم . حالا دیگه هیچی نباید بین من و تو باشه . یعنی هیچ فاصله ای . نکنه دوست داری من لختت کنم . دلت میخواد واست حرفای سکسی بزنم ؟/؟ .انتظار هیجان بیشتری رو از اون داشتم . شورتشو از پاش در آوردم . شوهر خوش تیپ من با این که موهاشو رنگ کرده بود و تیپشو اون جوری که من می خواستم ردیف کرده بود ولی موهای سفید روی سینه اش نشون می داد که سنش بالاست . کیرش از کیر شاهین کوچیک تر بود . واسه این که نشون بدم چقدر دوستش دارم کیرشو گرفتم و گذاشتم تو دهنم تا واسش ساک بزنم . اول یه خورده سختش بود ولی یواش یواش که کیرش شق شد حس کردم که یه خورده آروم تر شده . کیرش زیاد بلند و کلفت نبود ولی می تونست به کوس نیازمند من حال بده . من از دو سال ازدواج قبلیم حالی نکرده بودم که دلم از این بابت بسوزه .. یه خورده که کیرمنوچو گذاشتم تو دهنمو واسش ساک زدم اون از جاش پاشد و اومد سر وقت من . با هیجان لباس خوابمو در آورد و سرشو گذاشت رو کونم و اونو از وسط بازش کرد و با حرص و ولع زیاد شروع کرد به لیسیدن و مکیدن جاهای حساس .. خیلی خیلی خوشم میومد . حس کردم که داره راه میفته .. خودمو سپردم به دست اون . دلم می خواست خودمو طاقباز کنم و پاهامو باز کنم و اون چوچوله و کوسمو میک بزنه . یا این جوری منو به ارگاسم برسونه یا پس از این که یه خیلی کوسمو خورد بیاد و منو با کیرش به ارگاسم برسونه . باهام ور بره و من تا صبح لخت تو بغلش باشم . بیست سال ازش جوون تر بودم و انتظار داشتم که نازمو بکشه . ولی اون که یه خورده با کونم ور رفت و یه لیسی از همون پشت به کون و کوسم زد کیرشو فرو کرد تو کوسم . چیزی نگفتم فقط همینو گفتم عزیزم دوست نداشتی بیشتر باهام حال کنی ؟/؟ -خوشت نیومد ؟/؟ من که خیلی هوس کوستو کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم . .. با خودم گفتم اشکالی نداره حتما می تونه کلی بهم حال بده ولی یه دقیقه نشد که چند تا آه آهی کرد و آب کیرشو ریخت تو کوسم . بازم گفتم اشکالی نداره . حتما مقاومتش در گاییدن بعدی زیاد تر میشه ولی دیگه حالی نداشت . کیرشم دیگه بلند نشد و منو گذاشت تو خماری . .. خلاصه زیاد وارد جزئیات نشم . اون توانش همین بود و من هنوز کلی کار داشتم تا به سالهای ناتوانی جنسی ام برسم . با این حال تحملش می کردم . نمی خواستم اونو برنجونم . اون همسرم بود و منم دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی ازش جدا شم . در هر حال یه جوری باید خودمو ارضا می کردم . سکس ما در طولانی ترین حالت بیشتر از ده دقیقه نبود و این برای به ار گاسم رسوندن یه زن شاید کافی نبود . اگرم کافی بود منوچ آدمی نبود که منو به اوج هوس برسونه . یه خورده حالت عصبی پیدا کرده بودم ولی سعی می کردم نسبت به شوهرم پرخاشگر نباشم . آخه اونو دوست داشتم . حس کردم اون زرنگ تر از این حرفاست و می دونه چه خبره . پناه بردن به فیلمهای سکسی دردی رو ازم دوا نمی کرد . یه بار تو فیلمها چشام خورد به کیر مصنوعی ویبره و از این مدلای دیگه ای که با برق و باطری کار می کرد و حسابی کوس و چوچوله ها رو سر حال می آورد و شاید م می تونست سریع منو به ارگاسم برسونه . با شوق و ذوق زیاد پولی واریز کرده و یه سفارش اینترنتی دادم . با دلهره هر روز منتظر پستچی بودم که این وسیله رو برام بیاره و شوهرم نفهمه . همش اون حالتی رو مجسم می کردم که کیر مصنوعی با گردش خودش کوسمو به اوج هیجان می رسونه ولی اون شرکت ظاهرا کارش کلاهبرداری و بالا کشیدن پول مردم بود . مجبور شدم به موز و بادمجون پناه ببرم . یه بعد از ظهری که منوچ از سر کار نیومده بود من رفتم رو تختم و خودمو تقریبا لخت کردم و با یه موز شسته و تمیز و کلفت و دراز افتادم به جون کوسم . تصور می کردم که اون یه کیر درست و حسابیه که داره به کوسم حال میده و ول کنشم نیست . از بس با موز خودمو گاییدم خسته شدم . واسم مثل اسباب بازی شده بود . آخرش هوس کردم موزو تو کوسم یه چند دقیقه ای نگه داشته باشم . خوابم برد و وقتی چش باز کردم یه لحظه متوجه شدم که منوچ پشت به من داره از اتاق میره بیرون . ظاهرا همین الانش رسیده بود خونه و منو با اون وضعیت دیده بود . خیلی خجالت می کشیدم . نمی خواستم اون احساس حقارت کنه از این که نمی تونه منو به ار گاسم برسونه . خیلی بد شد . . تازه دروغگویی منم مشخص می شد که گاهی بهش می گفتم خوشم اومده .. اون به روم نیاورد که من با خودم چیکار کردم ولی شب که تو رختخواب لخت کنار هم قرار گرفتیم به من گفت می دونم که نمی تونم وظایف شوهر داری رو به خوبی انجام بدم و خوشبختت کنم . شاید از اولش اشتباه کرده باشم . اگه حس می کنی با یه مرد دیگه خوشبخت میشی و اون می تونه نیاز هاتو بر آورده کنه من حاضرم از زندگیت برم بیرون ... نمی خوام جوونی تو رو تباه کنم . ببین ساناز من عاشق توام و خوبی تو رو می خوام و دوست دارم که یه خاطره خوبی ازم داشته باشی .. -منوچ خان خیلی آقایی خیلی مردی .. من با همه اینا می سازم .. یکی دوروز گذشت و منو چهر مسئله ای رو با من در میون گذاشت که برادرزاده اش ماکان از شهرستان داره میاد تا تو یه شرکتی مشغول کار شه ممکنه تا خونه ای پیدا کنه یه چند روزی رو اگه مزاحم من نمیشه مهمون ما باشه -خواهش می کنم منوچ جان اونم جای داداش من این حرفا چیه .. جا که زیاد داریم . -من و برادرزاده ام از بچگی اون مث دو تا دوست بودیم . حرفایی رو که با پدر و مادرش در میون نمیذاشت با من میذاشت . اتفاقا همسن توهه و هنوزم ازدواج نکرده ولی تا پارسال از اون شیطونا بوده از بس اهل دوست دخترگرفتن و تفریح بوده رغبت زیادی واسه ازدواج نداشته دیگه باید یواش یواش واسش زن بگیریم ولی خودش راضی نیست . البته اون کارش بعداز ظهراست و ناهار هم ممکنه چند روزی رو مزاحمت باشه .. با این که آرامش من شاید تا حدودی بر هم می خورد ولی قبول کردم . ماکان اومد و چه جوون خوش قیافه و خوش سر و وضعی بود. شباهت زیادی به عموش داشت . همون وقتایی که می رفتم تو بغلش و باهام بازی می کرد . انگار منوچ بیست بیست و پنج سال پیشو می دیدم . خیلی خوش بر خورد بود . صبح که منوچ رفت سر کار اون هنوز خواب بود . خودم هرچی می خوردم بی خیالی بود ولی واسه آقا حتما باید صبحونه و ناهار هم ردیف می کردم . تازه یه خورده بیرون هم کار داشتم و نمی دونستم حضرت آقا چی میل می فر مایند . بی خیال شدم . دوباره خوابم بردتا این که صدای شرشر آب حمومو شنیدم و بعدش هم ازداخل اتاقم دیدم که لخت از حموم اومد بیرون و رفت تو اتاق خودش .. وای اصلا خجالت نمی کشید و حساب نمی کرد که زن عموش ممکنه یهو اونو ببینه . خب تو همون حموم لباساتو می پوشیدی .. چرا اصلا یه حوله دور خودت نپیچیدی . درهر حال ساعتی بعد در کنار هم بودیم و براش صبحونه ردیف کردم . -شما خوشگل ترین و جوونترین زن عموی دنیا هستین . خوشگل ترین زنی که تا به حال دیدم . -نظر لطفتونه شرمنده ام می کنین . ازاین تعریف اون خوشم اومد . هرچند یه خورده زبون بازی هم می کرد ولی نمیدونم چرا منم از رفتارش خوشم اومده بود . اما با نگاش داشت منو می خورد . حس کردم شاید منو هم داره از دید یکی از دوست دختراش نگاه می کنه . اگه بهم نظر بد داشته باشه چی .. حس کردم یه جورایی دارم تحریک میشم ولی من شوهرمو دوست داشتم و نمی خواستم از اعتماد اون سوءاستفاده کنم -عمو جان سلیقه خوبی داشتن که شما رو انتخاب کردن . -اگه بدونی که عموت بیشتر از بیست و پنج ساله که منو انتخاب کرده . داستانو واسش تعریف کردم و خیلی خوشش اومد . -راستی ماکان جان شمارو تو عروسی ندیدم -من اون موقع خارج از کشور بودم .. ولی نه تو ایران و نه تو خارج به خوشگلی و تو دل برویی شما ندیدم .. نه این پسره دست بر دار نبود می خواست یه جورایی قاپمو بزنه .. با این حال از شنیدن این حرفاش هیجان زده شده دوست داشتم بازم بگه و بشنوم . یه لحظه ازش دور شدم و رفتم جلو آینه .. شایدم تا حدود زیاد ی راست می گفت . مشکلات و نابسامانیهای زندگی تا حدود زیادی سبب شده بود که من به چهره خودمم توجهی نداشته باشم . روسری که سرم نبود یه خورده موهامو ریختم رو شونه هام . لباس رسمی تری تنم کردم . البته یه بلوز و یه جین کشداری که می خواستم باسنمو هم ناب ترین باسن جلوه بده ولی اون که دیگه جرات تعریف کردن از اینو نداشت .. روزا اون شده بود همدم من ومی خواست خودشو بهم نزدیک کنه ولی من سعی می کردم خودمو ازش دور نگه داشته باشم . حس میکردم که بهش نیاز شدید دارم . شبا از از فکر زیاد زده بود به سرم وبی خوابی و کم خوابی داشتم . وقتی که منوچ می خواست باهام عشقبازی کنه برام فرقی نمی کرد که چند دقیقه طول می کشه و تا چه حد می تونه ارضام کنه یا سر حالم بیاره . به یاد ماکان بود که کوسم خیس می کرد . دلم می خواست آتیشش بزنم همش هوس منو داشته باشه تو آتیشم بسوزه و حسرت منو بکشه .. منم خیلی چیزا دلم می خواست ولی گذشته از این که نمی خواستم ازدواج دوم خودمو خراب کنم اینو هم نمی خواستم که در حق منوچ مهربون به اصطلاح مرد, نامردی کرده باشم . تا این که یه روزی که خودم حس می کردم وسوسه انگیز تر از بقیه روزا شدم اون اومد طرف من لبشو به لبام نزدیک کرد . بر خلاف دفعات قبل نتونستم ازش فاصله بگیرم . دلم می خواست خودمو لخت بندازم تو بغلش . تا بیام فکر کنم چی داره سرم میاد و کدوم کار درسته و کدوم اشتباه دیدم که در حال بوسیدن همیم .. اون با چه عطش و هوسی لبامو می مکید . یکسره داغ کرده بودم -نه .. نههههه ماکان نه .. من نمی خوام گناه داره .. نمی خوام .. -عیبی نداره ببین ... -نه بس کن ادامه نده تا همین جاش خوبه .. دستشو گذاشته بود لای بلوزم و رسونده بودش به سینه هام . -دوستت دارم دوستت دارم ساناز -نه نگو این اصلا با من و تو نمی خونه .. -ولی با چشا و نگاه من و تو و دلای ما و هوس ما می خونه .. نذاشتم ادامه بده .. ازش فاصله گرفتم . رفتم تو اتاقم و زار زار گریه گردم . تو آتیش هوس در حال سوختن بودم ولی نه ... نه... درو از داخل قفل کردم . روز بعد باهم یه بر خورد معمولی داشتیم . مثلا می خواست پیش ما سیاست بره . حتما فکر می کرد من نسبت بهش تمایلی ندارم .. چرا باید سر نوشت من این طور باشه که نباید از زندگیم لذتی ببرم . مگه من چه فرقی با زنا و مردای دیگه دارم .. خوشگل نیستم که هستم و در حد و اندازه های خودم هم که نجابت دارم . ولی چقدر از بوسه شیرین و آتشین روز گذشته خوشم اومده بود . حالا دیگه بر خورد سنگینی باهام داشت -زن عمو من فردا پس فردا با اجازه شما می خوام از اینجا برم . زیادی مزاحمت بودم و شدم . می دونم به خاطر من مجبور بودی بیشتر خونه باشی -خونه دربست گرفتی ؟/؟ -آره زن عمو -حالا دیگه راحت تر می تونی دوست دختراتو ببری اونجا . منوچ خان می گفت که خیلی شیطونی .. با این حرفا می خواستم یه خورده خودمو توجیه کنم .. -اون مال قدیما بود . اگه یه حرکت بدی ازم سر زده به بزرگی خودتون و به جوونی و نادانی من ببخشین . نزدیک بود اشکم سرازیر شه .. دلم گرفته بود . بهش عادت کرده بودم . حس می کردم یه چیزی رو از دست داده دارم . شب که من و منوچ و ماکان دور یه میز نشسته و داشتیم شام می خوردیم من حالم یه جوری شد . عذر خواهی کرده از جام پاشده رفتم اتاق خودم . چون صحبت رفتن ماکان شده بود . گاهی با خودم فکر می کردم که شاید اشتباه کرده باشم که اونو از خودم رنجوندم . ماکان رفت اتاق خودش و منوچ شوهر گلم اومد پیش من تا باهام حرف بزنه -ساناز چرا نمیگی چته . این قدر تو هم و افسرده ای . این روزا روحیه ات طور دیگه ایه . اگه پدرت بودم می گفتم حتما دخترم عاشق شده . ساناز من تو رو از بچگی می شناسم . می دونم نیازت چیه . راستش من از سکس با تو وقتی کیرمو ساک می زنی نهایت لذتو می برم اما هر وقت می خوام بکنم تو کوست همش از این هراس دارم که نکنه شایدبعد از خالی کردن کیرم بخوابه ..عذاب می کشم از این که چرا نمی تونم تو رو به ارگاسم برسونم . اشتباه کردم که باهات ازدواج کردم . شاید فکر می کردم که اگه باهات ازدواج نکنم کس دیگه ای نیست که تو رو بگیره و با این کارم آبروتو حفظ می کنم .-نه این حرفو نزن تو مگه ازم بدی دیدی بیوفایی دیدی که این جور حرف می زنی . حس کردم که شاید برادر زاده صمیمی اش یه چیزایی رو به عمو جان گفته باشه . ترسیدم . یعنی از بوسه هم چیزی بهش گفته .. نه اون ناخواسته بود . -ساناز برای من وفادار تر از تو همون خودتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر