۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

عشق قدیمی

عشق قدیمی

خونه داييم اينا خيلي بزرگ بود. يه خونه سه طبقه قديمي با ديواراي آجري. من عاشق اونجا بودم. هروقت مامانم ميرفت اونجا منم آويزونش ميشدم. از همون موقع ها بود که احساس کردم دوستش دارم. خيلي بچه بودم 5 يا 6 سال داشتم. 
اونم 7 يا 8 ساله بود. تنها پسري که تو فاميل هميشه همراهم بود. تنها پسر فاميل که هميشه بين بقيه هوامو داشت. شايد چون زياد ميرفتم خونشون و منو از بقيه دخترا بيشتر ميديد باهام اينجوري بود. يه بار که رفته بوديم خونشون بهم گفت براي ديدن قطاربرقيش بريم تو اتاقش. اتاقش طبقه سوم بود. باهاش رفتم بالا.
ازم پرسيد تا حالا کسي به اونجات دست زده؟
گفتم نه. 
گفت ميزاري من دست بزنم؟ نميدونم چي شد که قبول کردم. 
شلوارمو با شرتم کشيد پايين شروع کرد ور رفتن با کسم. 
گفت :حالا تو. بدون اينکه نظر منو بپرسه شلوارشو کشيد پايين. يه چيز دراز و بي قواره. تا اون موقع کير نديده بودم، به نظرم چيز بدرد نخور و اضافي اومد. يادمه که اون موقع خيلي از ريختش بدم اومد. هر کاري کرد دست به کيرش نزدم.(خوب حق بدين همش 5 سالم بود) 
بهم گفت: چند شب پيش بابا مو ديدم داشت اينجاي مامانمو ليس ميزد. دوست دارم اين کارو بکنم. منم قبول کردم. دراز کشيدم و اون شروع کرد ليس زدن. يه حس خوبي داشتم. يه دفعه صداي مامانمو شنيدم که داشت صدام ميکرد. سريع پا شديم لباسامونو پوشيديم. جفتمون داشتيم از ترس ميلرزيديم. قطارشو گذاشت وسط اتاق و شروع کرد به توضيح دادن که مامانم اومد تو اتاق. يه نگاه کرد و گفت پاشو بريم خونه کار دارم. 
بعد از اين جريان يه حس ديگه اي نسبت بيش داشتم. دلم ميخواست هميشه ببينمش. از اون به بعد ديگه موقعيتي پيش نيومد تا با هم تنها باشيم. هر چي بزرگتر شدم، محدود تر هم شدم. خيلي کم ميديدمش. شباي جمعه که همه جمع ميشديم خونه مادربزرگم اون ديگه نمي اومد. فاصله مون بيشتر و بيشتر شد. ولي من هميشه به ياد فرجام بودم. هميشه آرزو ميکردم که کاش مال من شه.
15 سالم که بود با علي رفيق شدم ، ادعاش ميشد دوستم داره. 3 سال باهاش رفيق بودم. تو اين سه سال بهش حتي اجازه ندادم بهم دست بزنه. 
من مال اون نبودم. مال فرجام بودم. بلاخره يه روز به بهانه اينکه فرجام ، علي رو ببينه بهش زنگ زدم. بهم گفت دوست دختر داره. قرار شد 4تايي بريم بيرون. اون روز بهترين و بدترين روز زندگيم بود. هم خوشحال بودم که بعد عمري ميبينمش و هم دلم ميخواست حُرا دوست دخترش رو خفه کنم. اون روز بهم گفت هر وقت با علي مشکلي داشتم بهش زنگ بزنم تا کمکم کنه. 
از اون به بعد هر روز بهش زنگ ميزدم. از خودش واسم ميگفت. اينکه از بچگيش حرا رو(دختر همسايشون بود) خيلي دوست داشته. اينکه بدون اون نميتونه زندگي کنه. و من فقط گوش ميکردم. 
(البته اين وسطا کلي چرت و پرت و حرفاي خوارمادري بهم گفتيم و خنديديم) يه بار که بهش زنگ زدم بهم گفت حرا باهاش بهم زده. گريه ميکرد و حرف ميزد. دلم واسش ريش ريش شد. هر چقدر با حرا حرف زدم نشد که نشد.
فرجام هم بهم گفت که ديگه بهش زنگ نزنم. قاطي زده بودم. تحمل هيچي رو نداشتم حتي علي رو. باهاش بهم زدم. و بعد رفتم تو عالم هپروت. دلم واسش تنگ شده بود. بعد 2 ماه ديگه طاقت نياوردم بهش زنگ زدم. چقدر عوض شده بود. ريخته بود به هم. قاطي زده بود. 
بهم گفت ميدونم دوستم داري ولي من نميتونم دوستت داشته باشم. عشق من فقط يه نفر بود که رفت. گفت هر موقع بخوام ميتونم بهش زنگ بزنم به شرطي که دوستش نداشته باشم. ولي من نميتونستم بعد اين همه سال فراموشش کنم. ديگه بهش زنگ نزدم. تا اينکه يه ماه پيش برام off زد و شماره گوشي ش رو بهم داد. بهش زنگ زدم. 
من - : سلام حاجي چاکريم... (بچه بوده رفته مکه) 
فرجام - : سلام خوبي شما 
- هی ميگذره. 
- چه خبرا نيستي ديگه 
(نميخواستم بدونه هنوز دوستش دارم) 
گفتم: سرمون با بروبچز گرمه. ميان ميرن. شمام بايد از اين به بعد وقت قبلي بگيري. 
- پس واسه منم يه وقت بگير. بگو کي بيام. 
(بچه پرو باز داره با من کل ميندازه) 
- باشه هر وقت سرم خلوت بود بهت زنگ ميزنم. 
- ببين کوچولو خودت داري شروع ميکني. يه کار نکن سر کل کل بيام بکنمت. 
زدم زير خنده 
– منکه از خدامه 
( يه خصوصيت بدي که دارم اينکه سر هر چيزي با همه کل ميندازم. تا حالا هم خدايش خيلي هارو ضايع کردم. اينم بايد ضايع شه) 
- خوب پس بهم زنگ بزن. منتظرم. اگه زنگ نزدي يعني کم آوردي. (شروع کرد خنديدن) فقط يادت باشه ترو تميز باشي وگرنه نميکنمت. 
- خيالت راحت. بهت زنگ ميزنم. امري نيست. 
- خدافظ کوچولو
...

شنبه بود. ساعت 9 از خواب پاشدم. ديدم ايول مامان اينا نيستن. نامه گذاشتن که ناهارو درست کن تا ساعت 2 خودمونو ميرسونيم. ديگه از اين بهتر نميشد. بهش زنگ زدم. 
- سلام حاجي پايي... 
- باز که تو زنگ زدي. ببين کوچولو منو 2 هفته گذاشتي سر کار. منم ديدم ازت خبري نيست رفتم کمرم رو جاي ديگه خالي کردم. الانم خستم ميخوام بخوابم. 
- باشه بخواب ولي بدون که من زنگ زدم تو نيومدي. نتيجه اينکه تو کم آوردي. 
- باز ميخواي کل کل کني؟ فرجام نيستم اگه تو رو نگام. من تا يک ساعت ديگه اونجام. 
تق گوشي رو گذاشت. 
سريع پريدم تو حموم. بعد از کلي تميز کاري اومدم بيرون و شروع کردم به آرايش کردن. بيشتر از جنده هاي ستارخان آرايش کردم. يه تاپ نيم تنه بندي بدون سوتين پوشيدم با يه شلوار برمودا. همه چي آماده بود. زنگو زد. درو واسش باز کردم. يه لحظه از ديدنم جا خورد. باورش نميشد من همون دختر ساده اي هستم که تا حالا تو فاميل حتي لباس آستين کوتاه نپوشيده بود. 
- خوشگل شدي ! 
- بودم خبري نداشتي 
- ببينم باس کفشامو در بيارم 
-نه با همونا بيا تو اتاق و منو بکن. در بيار ديگه 
اومد نشست رو مبل تو هال. 
- خره پاشو برو تو اتاق من تا بيام. 
- آخه ميدوني من خيلي کم اومدم خونتون. يه کم غريبي ميکنم. 
- نترس موقع رفتن ديگه اين حس و نداري. زدم زير خنده. 
دوتا ليوان شربت درست کردم بردم تو اتاق. نشسته بود رو تختم و داشت به ديوارا که تازه روشون نقاشي کشيده بودم نگاه ميکرد. 
- پس هنرمندم هستي. 
- آره ديگه. چي کار کنيم. 
- البته منم هنرمندم. هنر ما اينکه دخترارو سريع و راحت بکنيم. 
- خوش به حالم. اصلا واسه اين هنرته که گفتم بياي. 
يه ليوان برداشت و شروع کرد به خوردن. هيچي نمي گفت. همش در و ديوار و نگاه ميکرد. خنديدم 
- چبه؟ چرا اينجوري شدي 
- دلم ميسوزه 
- واسه چي؟ 
- تو تا حالا تجربه نداشتي. نمي خوام من اوني باشم که تجربه دارت کرده. 
زدم زير خنده 
- نترس. من يه همچين فکري نميکنم. تو هم بهتره اين فکرو نکني. راحت باش. 
شربتش تموم شد. مال منم تقريبا تموم شد. ليوانارو گذاشتيم رو ميز. اون نشسته بود رو تختم. منم روبه روش رو صندلي کامپيوتر نشسته بودم. چند دقيقه هيشکي هيچي نگفت. يه جورايي هم ميترسيدم. هم خجالت ميکشيدم. خيلي ضايع بود. جفتمون سکوت کرده بوديم. خوب من نميدونستم بايد چي کار کرد. 
- خوب؟ ببينم اومدي اينجا همش در و ديوارارو نگاه کن. 
- ميگي چيکار کنم؟ 
براي چند لحظه قـُد بودنم رو گذاشتم کنار. خواستم تا وقتي اون پيشمه خودم باشم. 
- ببين من هيچ تجربه اي ندارم. واقعا نميدونم بايد چيکار کنم. 
- به من چه. تو صابخونه اي. من مهمونم. تو بايد شروع کني. 
رفتم نشستم پيشش رو تخت. همونجور که نشسته بود خوابيد رو تخت. منم همونجور که نشسته بودم مايل شدم طرفش. دستمو گذاشتم رو سينش. 
- چه بو گند سيگاري ميدي.اه، حالم بهم خورد ! (لعنت به تو دختر،واسه يه لحظه ام که شده دست از اين طرز حرف زدنت بردار) 
- تو که بوي سيگارو دوست داشتي. تازه خودتم يه کم بوي سيگار ميدي. 
خيره شدم تو چشاش. رنگشون عسلي بود. من عاشق اين چشما بودم. الان که مال من بودن بايد واسشون همه کاري ميکردم. 
- نمي خواي بيا جلوتر؟ 
- ميدوني چرا اينجايي؟ 
- نه. چرا؟ 
- تو دوستم نداري. فقط به خاطر شهوت اينجايي. اومدي چون حشرت زده بالا... 
- تو که ميدوني دوستت ندارم واسه چي گفتي بيام؟ 
- چون من دوستت دارم. 
لبامو قفل کردم رو لباش. چقدر گرم بود. چقدر شيرين بود. داشتم از خوشي ميمردم. زبونشو ميکرد تو دهنم. لبامو مک ميزد. گاز ميگرفت. چقدر داغ بود. منو بغل کرده بود. همونطوري پاشد نشست. حالا من خوابيده بودم رو پاهاش. دولا شده بود روم. لبامو ميليسيد. رفت پايين تر. گردن مو مي بوسيد. 
- پاشو. پزيشنمون اصلا خوب نيست. 
بلند شدم نشستم رو تخت رو به روش. 
- مثلا الان اين پزيشن خوبه؟ (زد زير خنده) 
- نه ولي اين خوبه 
آروم هلش دادم تا دراز بکشه. خودمم افتادم روش. حالا نوبت من بود. شروع کردم لباشو بوسيدن. زبونمو کردم تو دهنش و با زبونش بازي بازي کردم. آروم آروم رفتم پايين. گردنشو مي بوسيدم. مي ليسيدم. با دستام زير گوشاش رو نوازش ميکردم.(يه جا شنيدم اين کار خيلي به پسرا حال ميده) پا شدم روش نشستم. شروع کردم باز کردن دگمه هاي لباسش. موهاي بدنشو زده بود. پوست بدنش يه جورايي قشنگ بود. سبزه و با نمک. شروع کردم ليس زدن و بوس کردن بدنش. آروم نوک سينه هاشو با لبام فشار ميدادم. 
- مثل اينکه خيلي فيلم سوپر ميبيني؟ 
- اگه بهت بگم تا حالا فيلم سوپر نديدم باورت ميشه. هر چي بلدم از داستاناي تو اینترنت ياد گرفتم. 
- پس اینترنت بازم هستي. 
رفتم پايين تر. ميخواستم کمربندشو باز کنم که با دستش دستامو گرفت و بلند شد نشست. 
- حالا زوده فرجام کوچولو رو ببيني. من هنوز کار دارم. 
- خوب پس پاشو بخواب روم. 
خودشو کشيد کنار و من خوابيدم رو تخت. آروم خوابيد روم و دوباره شروع کرد لب گرفتن. از خوشي داشتم مي مردم. کيرش دقيقا لاي پاهام بود. از رو شلوار بزرگيشو احساس ميکردم. آروم آروم رفت پايين تر. تاپ رو زد بالا و از تنم در آورد. 
- جان... شروع کرد به خورن 
- همش مال تو. بخور. همشو بخور 
داشتم ديوونه ميشدم. با دستاش سينه هامو محکم فشار ميداد. بعد نوک سينه مو گاز ميگرفت. داشتم از درد ميمردم ولي لذت داشت. حال ميداد. 
بلند شد و تو چشام نگاه کرد. 
- هر وقت ميديدمت سيخ ميکردم. دلم ميخواست سينه هاتو محکم گاز بگيرم. 
- هر غلطي دلت ميخواد بکن. (با اين طرز حرف زدنم) 
دوباره شروع کرد ليس زدن و گاز گرفتن. کم کم رفت پايين تر. زيپ شلوارمو کشيد پايين و شروع کرد در آوردن شلوارم. کمکش کردم تا شلوار خودشم در بياره. دوباره خوابيد روم. شروع کرد لب گرفتن. با يه دستش داشت کسمو ميمالوند. با دست ديگش يکي از سينه هامو فشار ميداد. داشتم مي مردم. همونجوري که روم بود شرتمو در آورد. رفت پايين و پاهامو انداخت رو شونه هاش. 
- با اجازه 
شروع کرد ليسيدن کسم. زبونشو لوله ميکرد و ميکرد تو. هر از گاهي چوچولامو گاز ميگرفت. مک ميزد. جيغم بلند شده بود. همه تنم داغ شده بود. تند تند زبونشو بالا و پايين ميکرد. تا اينکه ارضا شدم. اومد بالا و خوابيد روم. دوباره شروع کرد به لب گرفتن. هر دفعه که زبونشو مياورد تو دهنم کلي از آب دهنشو ميداد تو دهنم. آروم شرتشو در آورد و کيرشو گذاشت رو کسم. 
- پاهات رو ببند تا بفهمي چه نعمتيه. 
پاهامو بستم. يه کم کيرشو فشار داد. 2 ،3 سانت از کيرش تو کسم بود. آروم شروع کرد بالا و پايين کردن. 
- حواست باشه. پارم نکني. وگرنه مجبور ميشي خودت منو بگيري. 
بدون توجه به حرف من بالا و پايين کردن رو ادامه داد و کيرشو بيشتر فشار داد تو. ميدونستم واسه اذيت کردن من اين کارو کرده وگرنه حواسش خيلي جمع بود. بعد از يکم بالا و پايين رفتن کيرشو در آورد و نشست روم. 
- حالا وقته شه که به فرجام کوچولو سلام کني. 
کيرش کلفت و دراز بود. قطرش 4، 5 سانتي مي شد. ارتفاعشم بالاي 20 بود. زدم زير خنده. 
- چيه. به چي ميخندي. کير به اين قشنگي نديدي؟ 
- ياد بچگي هام افتادم. اولين بار که کيرتو ديدم يادت مياد چقدر ازش بدم اومد. 
- آره اونروز کلي حالمو گرفتي ولي الان بايد تلافي کني. 
پا شدم تا بخوابه. رفتم پايين. کيرشو کرفتم تو دستم و شروع کردن تخماشو مالوندن 
- اميدوارم تو دهنت جا شه. حواست باشه گاز بگيري از پشت جرت ميدم. 
از نگاهم فهميده بود که ميخوام گازش بگيرم. وقتي تهديد ميکرد خيلي ترسناک مي شد. ترسيدم. اگه ميخواست ميتونست هر کاري بکنه. پس مثل بچه هاي خوب کيرشو کردم تو دهنم و آروم با لبام و زبونم شروع کردم به بالا و پايين کردن و ليسيدن کيرش. حالي ميداد.
کيرش داغ داغ بود. مک ميزدم. با زبونم تخماشو ميليسيدم. يه دفعه منو بلند کرد و دوباره خوابيد روم. شروع کرد خوردن سينه هام. همچين گاز ميگرفت که از درد جيغ ميزدم. اومد بالا و شروع کرد لب گرفتن. بعد پا شد نشست روم کيرش جلوي دهنم بود. کيرشو کرد تو دهنم و شروع کردم بازم واسش خوردن. کيرش تا ته حلقم رفته بود. هيچوقت اينقدر حال نکرده بودم. با زبونم با نوک کيرش بازي بازي ميکردم. لبامو روش ميکشيدم و مک ميزدم. يه دفعه کيرش داغ و بزرگتر شد. آبش اومد. همه شو خالي کرد تو دهنم. همشو خوردم. نميخواستم حتي يه قطره شو از دست بدم. حالي داد توصيف ناپذير. بعد آروم خوابيد روم. سرش رو سينه ام بود. با دستام سرشو نوازش کردم. 
- فرجام خيلي دوستت دارم. 
بعد از 5 دقيقه پاشد رفت دستشويي. بلند شدم يه شلوارک کوتاه با تاپ تنم کردم. رفتم براش ميوه آوردم. اومد لباساش رو پوشيد. 
- خوب ديگه. دستت درد نکنه. حال داد. من ديگه برم. 
- غلط کردي. اول بايد يه چيزي بخوري. 
- خيلي بد دهني. يه روز سر همين موضوع جرت ميدم. کاري نداري؟ 
- سيکتير بابا. بشين يه چيز کوفت کن.( چقدر من پررو ام) 
- خوبه الان داشتي زيرم دست و پا ميزدي. باشه، فقط دهنت رو ببند. 
براش يه موز پوست کنم. 
- دستت درد نکنه. منو ياد اون قديدما که کوچولو بوديم انداختي. دمت گرم. اما بدون دفعه اول و آخر، شايدم دوم و آخر بود. اومدم چون فقط ميخواستم يه بار ديگه بدنتو ببينم و روياي تموم نشدم رو تموم کنم. بعدشم لطف کن منو از زندگيت بنداز بيرون. 
هيچي واسه گفتن نداشتم. اين پسر منو شکست داده بود. تنها پسري که تونست منو له کنه. پاشد. رفت کفشاشو پاش کنه. 
- واسه حرکت آخر بزار قبل از رفتن ببوسمت. 
بغلم کرد و لبامو بوسيد. با همه وجودم بوسيدمش. چقدر لباش شيرين بود. 
- مرسي که اومدي 
- تو مرسي که گفتي بيام. حال داد. خدافظ 
- مراقب خودت باش 
درو بستم. اشکام بدون اراده ميريختن. زير لب خوندم: 
You can run , you can hide , but you can’t escape my love 

برادر شوهر

برادر شوهر
از خيلي وقت پيش دلم ميخواست که من رو بکنه ولي هيچ وقت جرات نمي کردم که بهش بگم که بيا يه حالي با هم بکنيم. هر دفعه که ميرفت حموم من ميرفتم و از سوراخ در نگاهش ميکردم، ولي خوب ديگه درست و حسابي معلوم نبود. ولي تا يه لحظه کيرش رو ميديم آن قدر حشري ميشدم که ميرفتم و با بالا و پايين کردن دستم رو کسم خودم رو ارگاسم ميکردم. پيش خودم گفتم که چي؟ من بايد يه کاري کنم که بياد و من رو به بگا بده. ولي هر چي فکر ميکردم، کمتر به نتيجه ميرسيدم. تصميم گرفتم که يه بار يه دوربين بذارم تو حموم که حداقل يه کم بتونم درست و حسابي ببينمش. براي همين رفتم و يه وبکم از يکي از دوستام گرفتم و يه جوري آن رو تو حموم گذاشتم که وقتي زير آب وايسه من بتونم کيرش رو ببينم، سيمش رو هم از بالاي در رد کردم و آوردم تو اتاقم و وصلش کردم به کامپيوترم. حميد آمد خونه. جلو رفتم و يه بوسش کردم و گفتم تا تو يه سر بري دوش بگيري و بياي من هم غذا رو برات گرم ميکنم. اون هم رفت حموم.
من هم با کس پريدم پشت کامپيوترم و روشنش کردم. واي، باورم نمیشد که اين قد کيرش کوچيک باشه ولي البته کيرش خواب بودا.
نميدونم که چي شد که يه دفعه کيرش شرو کرد به بزرگ شدن. معلوم نبود برا چي، ولي کيرش شق شده بود. من هم کم کم داشتم حشري ميشدم. کيرش رو که کاملا شق شده بود گرفته بود تو دستش. يه کم شامپو برداشت و ريخت رو کيرش، ميخواست جلق بزنه. من هم که اين قدر حشري شده بودم که ديگه نميتونستم خودم رو کنترل کنم.
پيش خودم گفتم که الان خيلي حشريه، من ميتونم از اين حشري بودنش استفاده کنم و برم تو حموم و کارم رو انجام بدم. براي همين رفتم پشت در و در زدم. لاي در رو باز کرد و کلش رو از لاي در آورد بيرون و گفت چي ميگي بابا؟
گفتم ميتونم بيام تو؟ اولش خيلي تعجب کرده بود ولي بعد از ۳-۴ ثانيه، گفت بفرماييد. من هم که از خدا خواسته لباسم رو در آوردم و با شرت و کرست وارد حموم شدم. تا کيرش رو ديدم با دهنم پريدم روش. کيري که همیشه آرزوش رو داشتم الان تو دهنمه. بردمش زير آب، آخه دوربين اونجا بود و من هم ميخواستم يه فيلم يادگاري از اين ماجرا داشته باشيم. کيرش رو خيلي سريع تو دهنم جلو و عقب ميکردم. اون هم از خدا خواسته داشت آه آه ميکرد. من هم از آه آه کردن اون خيلي حشري شده بودم. براي همين کيرش رو از تو دهنم درآوردم و سرش رو هل دادم رو کسم. اون هم رفت پايين و شروع کرد به ليسيدن کسم.
آه که چه حالي ميداد. تا اون موقع هيچ کسي اين کار رو برام نکرده بود. خيلي حال ميداد. داشتم ارگاسم ميشدم براي همين سرش رو گرفتم و از رو کسم کشيدم کنار و خوابيدم رو زمين. اون هم بدون مقدمه خودش رو پرت کرد رو من کيره کوچيکش رو گذاشت رو کسم. و چند با کشيد روش. من هم که خيلي حشري شده بودم کيرش رو با دستم گرفتم و کردم تو سوراخم. اولش يه داد بلند کشيدم. آخه خيلي درد گرفت ولي بعد فريادم به آه آه تبديل شده بود. تا اون موقع اين قد حال نکرده بودم. بعد از چند دقيقه که ديگه سرعتش رو خيلي زياد کرده بود، احساس کردم دارم ارگاسم ميشم. با يه آه بلند کيرش رو از تو کسم کشيد بيرون و آب کيرش رو ريخت رو پستونام. من هم که هنوز ارگاسم نشده بودم با دستام آبکيرش رو کشيدم رو پستونام و صورتم.و سرش رو با دستم بردم نزديک کسم.اون هم فهميد که من هنوز ارگاسم نشدم، برای همين شروع کرد به خوردن کسم. بعد از چند دقيقه لاس زدن و آه آه من ارگاسم شدم. بعد بلند شدیم خودمون رو شستيم و رفتيم بيرون. بعد از چند روز فيلمی که اون روز گرفته بودم رو به حميد نشون دادم. اون هم بعد از زدن يه تو گوشی به من اون رو پاک کرد.
فرستنده: فائزه

داستان سکس با پسر خاله

داستان سکس با پسر خاله

--------------------------------------------------------------------------------------------


این ماجرایی كه می خوام براتون تعریف كنم مربوط به 11 سال پیش می شه. اون موقع من 18 سال داشتم. ایام عید بود. عید همه خونه ی مادربزرگم دعوت داشتیم. من شب قبلش رفتم اونجا كه بمونم تا فردا كه همه میان. اتفاقاً پسرخالم هم اون شب اومد اونجا. نمی دونم چرا، اما به شدت نسبت به این پسر خالم، آرمان، احساس علاقه و عشق می كردم، اما هیچوقت جرأت نداشتم كه بهش بروز بدم، آخه می ترسیدم. ما اون شب توی یك اتاق خواب با هم خوابیدیم. اون رو تخت و من روی زمین. همین جوری سرحرف رو باز كردم راجع به عشق. ازش پرسیدم اگه آدم كسی رو دوست داشته باشه ولی نتونه بهش بگه باید چیكار كنه؟ اونم گفت كه باید حتما بهش بگی تنها راهش اینه. منم دلم رو به دریا زدم و بهش گفتم كه دوستش دارم و عاشقشم. عكس العملش همونی بود كه حدس می زدم.عصبانی شد و كلی نصیحتم كرد و آخر سر هم گفت كه در مورد این موضوع با هیچ كس و هیچ جا صحبت نكنم و خودم هم آن را فراموش كنم. از این موضوع 2 ماهی گذشت. من خودم رو جایی كه آرمان بود آفتابی نمی كردم. خالم، مادر آرمان، به شدت منو دوست داشت و من هم اونو خیلی دوست داشتم. واسه همین تمام سه ماه تابستون رو اكثراً می رفتم خونه شون. ضمناً من همیشه پیش خالم و شوهرش و دخترخاله كوچیكم می خوابیدم. اون شب خالم گفت كه دیگه باید برم اتاق خواب پسرخالم بخوابم. منم كه از خدا خواسته، رفتم. شب را من روی تخت و آرمان روی زمین خوابید. برای من بودن با عشقم توی یك اتاق و تنفس با اون هم ارزش داشت. از ترس اینكه نكنه بازم از دستم ناراحت بشه رو تخت خوابیدم طاق باز و بیصدا. زیرچشمی نیگاش كردم دیدم پشتش به منه و انگار كه خوابه. منم بر حسب عادتی كه داشتم دمر شدم و با دست و پای باز خوابیدم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه احساس كردم داره جابجا می شه. از ترس جرأت نكردم تكون بخورم كه یهو دیدم اومد بالای تخت و با لباس روی من خوابید. وای خدای من آرزوم داشت رنگ واقعیت به خودش می گرفت. تكون نمی خوردم و فقط داشتم از وجودش روی خودم نهایت لذت رو می بردم. خوابید روم، به خودم جرأت دادم و كونم رو تكون دادم. كیرشو احساس كردم كه سفت و بزرگ و بزرگتر می شد. بعد چند دقیقه رفت پایین و منم با خیال راحت و در اوج لذت خوابیدم. بعد از این ماجرا 2 بار دیگه به همین صورت باهام حال كرد. اما در تیر ماه همون سال بود كه تیر خلاص رو شلیك كرد. شب باهم تو اتاق تنها كه شدیم به من گفت: منو مشت و مال میدی؟ منم گفتم آره. دمرو خوابید، منم رو پشتش نشستم و ماساژش می دادم. كم كم برگشت و منو بغل كرد و كلی ازم لب گرفت. بعد منو لیس زد. بهم گفت دهنتو باز كن و چشماتو ببند و كیرشو كرد تو دهنم. منم كه بلد نبودم چیكار كنم و هی گازش می گرفتم اونم هی آه و ناله می كرد. بعدش منو دمرو خوابوند و با سوراخم بازی كرد. نمی دونم چرا ولی خیلی تحریك شده بودم و هیجان شهوت داشت منو می كشت. منو چرب كرد و به كیرش كاندوم زد و یواش گذاشتش دم سوراخ من. نمی دونم برای اولین بار چه حسی داشتم فقط خیلی اذیت شدم. ولی اون خیلی با مهارت كیرشو یواش یواش تا دسته فرو كرد تو. یادش به خیر، من داشتم می مردم ولی اون كیف می كرد تا اینكه كم كم دردش كم شد و منم لذت بردم. هردو در اوج لذت بودیم كه یهو حركاتش رو دیوانه وار تند كرد و با یه ضربه ی محكم و یه ناله ی محكمتر بی حركت خوابید رو من و من احساس كردم كه آبش اومد و ریخت تو كاندوم. منم از زور ضربات آخرش كه خیلی محكم بود یهو آبم فوران كرد و ریخت رو تشك. فردا صبح خیلی مهربون و بهتر از قبل با من برخورد كرد و خیلی هم به من ابراز عشق و علاقه کرد. همون روز هم منو برد بیرون و برام كلی هدیه وكادو خرید و برام خرج كرد. منم بهش گفتم كه دوستش دارم و هر وقت كه بخواد می تونه از من لذت ببره. تقریباً یك ماه بعد یعنی تو مرداد ماه باز ما با هم تو اتاقش تنها شدیم. در مرداد ماه بود که من و آرمان بازم در یک شب زیبای تابستانی با هم تنها شدیم. البته من اون روز رو خیلی خوب سپری کرده بودم و فقط هم آغوشی با اون رو کم داشتم. شب همه برای خواب به بستر پناه بردن من هم به اتاق آرمان رفتم. اینبار رفتم پیشش و منهم روی زمین خوابیدم. خودم رو سفت و محکم به آغوشش چسبوندم و از گرمای نفسش نهایت لذت رو می بردم. اونم منو بو می کرد و بوس می کرد و زیر گوشم زمزمه می کرد: من تو را آسان نیاوردم به دست... بعد یه مدت که دیگه همه خواب بودن کارو شروع کرد. اول کلی از رو لباس با هم حال کردیم. بعدش بلند شد و گفت که لباسشو دربیارم خودشم لباس منو در آورد و هردو لخت لخت در بغل هم آرام گرفتیم. شروع کرد به خوردن من از بالا تا پایین. همه جام رو خورد و تمومم کرد. از شدت هیجان داشتم می مردمیهو بلند شد. من جاخوردم، دیدم رفت از تو یخچال یه بستنی کیم آورد گذاشت رو تنم و شروع کرد به خوردن. یه کمش رو هم ریخت رو کیر کلفتش و به من گفت که بخورمش.این خوشمزه ترین بستنی کیری بود که تو عمرم می خوردم. اون شب بهترین شب تو تمام زندگی من بود،چون آرمان بلایی سرم آورد که لذتش همیشه زیر زبونمه و برام قابل احساس. اول گفت که بشینم رو کیرش و کلی تلنبه زد. بعد به پهلو خوابوندم و منو وحشیانه کرد. بعدش دمر خوابوندم و افتاد روم و بیرحمانه منو گایید. آخر سر هم منو فرقونی خوابوند و پاهام رو گذاشت رو شونش و با تمام وجودش منو گایید. چه گاییدنی از زور شهوت و لذت حتی نمی تونستم داد بزنم فقط یواش ناله می کردم که گویا بیشتر تحریک می شد. وقتی با شدت زیاد بهم ضربه میزد احساس می کردم که کیرش داره از چشمم میاد بیرون. وای خدای من چه لحظات شیرین و فراموش نشدنی. دو سه باری آبش اومد و منم فکر کنم همین طور. نمیدونم اون شب کی خوابم برد فقط می دونم فردا نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم در حالی که از زور دادن دیشبش اصلا توان راه رفتن هم نداشتم. بعد از ظهر که آرمان اومد خونه بازم برای من کادو خریده بود که مایه تعجب همه شده بود. البته همه این رو به پای صمیمیت پسرخاله ها می ذاشتن. ما تا شش هفت سال بعد هم همین برنامه رو داشتیم. حتی بعضی مواقع اون منو خبر می کرد که پاشو بیا دلم برات تنگ شده منهم می فهمیدم که دولش برام تنگ شده و می رفتم خونشون. ما هر جا که به هم می رسیدیم باید شیطونیمون رو می کردیم. خونه ی هرکدوم از فامیل که می رفتیم هم برنامه مون به راه بود. بعضی وقت ها که همه ی فامیل دسته جمعی می خوابیدن، هم ما پیش هم می خوابیدیم و من یواشی بهش پشت می کردم و می خوابیدم، اونم بی سر و صدا کارش رو انجام می داد. این جریان ادامه داشت تا وقتیکه من کم کم احساس کردم که به سکس دوطرفه نیاز دارم، یعنی هم بدم و هم بکنم. اما وقتی که بهش اینو گفتم کلی باهام دعوا کرد و فقط برام ساک زد و گذاشت لاپایی باهاش حال کنم. منم خیلی بهم برخورد و یهو باهاش قهر کردم و همین آغازی بود بر پایان چندین سال عشق و زندگی من و آرمان. همه متوجه اختلافات ما شده بودند ولی من جوری برخورد کردم که فکر کردند ما مشکل مالی با هم داریم. جوری شد که مدتها خونه ی خاله م که خیلی دوستش داشتم نرفتم، و یا مواقعی می رفتم که اون نباشه. فکر می کنم تو عروسی داداشش بود که با هم آشتی کردیم. البته دروغ چرا، اگه الان هم بهم پیشنهادی بده من قبول می کنم چون کیر کلفت و ردیفی داره. بعد از اون ماجرا منم خیلی تغییر کردم. شاید به تلافی آرمان بود که بیشتر می خواستم بکنم. دو یا سه مورد پیش اومد که فقط دادم، اونم واقعاً خیلی عالی بودن و نمی شد ازشون گذشت

سه بوم و یک هوا

سه بوم و یک هوا

(داستان هفتم سعید) 
فردا بعد از 15 روز بهار میخواد از هند برگرده.
صبح که بیدار شدم و یک نگاه به دور و برم انداختم. دیدن وای چه قدر خونه کثیف و بهم ریزه، بالاخره یک تکونی به خودم دادم و شروع کردم به جمع و جور کردن. 
نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ خونه صداش در اومد. جواب آیفون و که دادم دیدم بهنازِ، آخ جون خدا برام رسونده بود. از روزی که بهار با دوستاش رفته بودن هند بهناز هم رفته بود ویلای یکی از دوستاش به عشق و صفا. 
بهناز اومد تو بعد از سلام احوال پرسی، گفت: چیه خیلی بی حالی ؟ گفتم اصلا حال ندارم میخواستم خونه رو جمع جور کنم.
گفت ناراحت نباش الان با هم تمام کارها رو انجام میدیم.
شاید یک دو ماهی میشد که اصلا با بهناز رابطه نداشتم. وقتی بهناز رفت که لباسها شو عوض کنه میخواستم برم بهش بگم قبل از اینکه کار رو شروع کنیم بیا یکم شیطنت کنیم اما خوب حالش و نداشتم، منصرف شدم. 
بهناز که اومد بیرون دیدم یک دامن خیلی کوتاه قرمز با یک تاپ سفید نازک تنش کرده. نه اصلا امروز قرار نبود که من کار کنم باز تحریک شدم که برم رو کار بهناز بجای خونه. اما دیدم نخیر بهناز خانوم خیلی سریع به کارخونه مشغول شد و جایی برای عمل من نموند. منم سرم و به کار بند کردم که شاید این حال و هوس هم از سرم خارج بشه.
همین طور که بهناز کار میکرد و خم و راست میشد. کامل زیر باسن سفیدش از زیر دامن بیرون می یومد و دل من و به تاپ تاپ مینداخت.
یک دو ساعتی کار کردیم و این کوچولی شیطون هم اصلا دست از شیطنت بر نداشت و همش دنبال لنگ و پاچه بهناز بدو بدومیکرد. 
بهناز من و صدا کرد، گفت: اگه کار اونجا تموم شده بیا اینجا تو آشپزخانه کمک من. وقتی رفتم دیدم خانم همون دامنم در آوردن و با یک شورت تور لا باسنی شیر آب و روی زمین باز کرده و داره زمین و دیوارها رو تمیز میکنه از سر تا پاش هم آب میچکید. 
بهناز گفت همین طور منو نگاه نکن بیا یخچال و جابجا کن میخوام پشتشو بشورم.
بالاخره کارها تموم شد و بهناز خانم اجازه استراحت و صادر کرد و با هم رفتیم روی مبل نشستیم. ( یادم رفت بگم منم از صبح فقط با یک مایو تو خونه بودم، چون همه لباس زیرهام کثیف بود.)
بهناز جلوی من نشسته بود، پاهاش و از هم باز کرده بود و بند شورتش افتاده بود لای بهشتش و دوتا گل برگهاشم هر کدوم از یک طرف بیرون زده بود.
بهناز گفت میخوای. گفتم آره. گفت اول بیا یکم شونه هام وماساژ بده بعد همش مال تو. 
روی زمین دراز کشید منم شورتم و در آوردم و روی پشتش نشستم. همین که مخلفاتم به پشتش بر خورد کرد یک آه بلند کشید و گفت لختی؟
گفتم آره و شروع به ماساژ دادن کردم و آرام تاپ شو از تنش بیرون کشیدم و دستهام و از زیر بغلش بردم جلو و سینه هاش و گرفتم. خیلی خسته بودم و نمیتونستم حرکات سریع انجام بدم ولی خوب از طرف دیگه هم دو هفته ای میشد که جائی رو آب یاری نکرده بودم و خیلی آتیشی بودم.
آقا کوچولوم جای خودش و پیدا کرد و لای چاک باسن بهناز به استراحت کردن مشغول شد.
بهناز با شیطنت گفت: سعید مثل اینکه این دو هفته خانمی چیزی نیاوردی خونه.
منم یکم خودم و طلب کار گرفتم و گفتم آخه تا حالا شما کی دیدین من کسی رو بیارم یا با کس دیگه باشم.
بهناز گفت همین الان نگاه کن چطوری داری به یک خانم متشخص تجاوز میکنی.
منم خندیدم گفتم چه خانم سر و چیز بسته ای هم هست. 
مثل اینکه دیگه بهناز نمیتونست خودشو نگه داره، خودش و زیر من چرخوند،
و آقای من گرفت و کرد تو دهنش. 
باورکنید همون اول میخواست آبم بیاد اما خوب جلوی خودم گرفتم.
اون مال منو میخورد و منم سینه ها شو میمالوندم. آرام از تو دهنش در آوردم و به بهناز گفتم این تحمل این لیسیدنهای تو رو نداره. خودمو کشیدم پائین و با دست دروازه بهشتش و باز کردم، کمی لیسش زدم و زبونم و تا جائی که میشد توش فروکردم. بهناز با آخرین توانی که داشت خودش و جمع میکرد و کمرش و بالا پائین میداد. منم با دست و زبان با چوچولش بازی میکردم. دیگه بهناز به آه ناله افتاده بود و میگفت بکن، سعید دلم میخواد، زود بکن که الان منفجر میشم. بلند شدم و گذاشتم رو در ورودیش و فشار دادم تو. سریع سر خورد و رفت تو، بهناز از من بیشتر کمرش و تکون میداد، سینه هاشو براش میلیسیدم و میخوردم. اونم فقط آه آه میکردم با بهشتش این منو مک میزد. این دفعه دیگه نشد جلوشو بگیرم و آبم با فشار ریخت توی بهناز، با فریاد گفت آخ سوختم، آیییی بازم بریز، داغ داغ، میخوام، هنوز میخوام، فشار بده.
انگار نه انگار که خالی شده بودم. همین طور سیخ ایستاده بود و تلنبه میزد. بهنازم ول کن نبود و خودش و به من فشار میداد. ده دقیقه دیگه ادامه داد من یک بار دیگه آبم اومد تا اینکه آخر اونم خالی شد انقدر ازش آب اومد که دیگه زد بیرون. آب هردومون قاطی شده بود و از توش زده بود بیرون. بهناز دستشو کشید روی بهشتش و آبها رو با دستاش مالید روی سینه هاش این بهترین کاریه که بهناز بعد از سکس دوست داره. میگه میخوام بعدش بدنم بوی سکس بده.
با بهناز رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم آخراش که میخواستیم بیایم بیرون. بهناز بمن گفت سعید چند لحظه روی زمین دراز میکشی. منم تائید کردم و روی زمین دراز کشیدم. 
بهناز هر کدوم از پاهاش و یک طرف بدن من گذاشت و ناگهان شیر آب شو باز کرد و با ادرارش تمام تن منو دوش گرفت. از این کارش هم ناراحت شدم و هم چندشم شد هم اینکه دیدن این صحنه از زیر برام خیلی جذاب بود. تا اومدم به خودم تکونی بدم کمی آب روی بهشتش ریخت و روی دهان من نشست.
دیگه حالم داشت بهم میخورد ولی به روی بهناز نیاوردم. کمی که خودش و به من مالوند بلند شد و خندید. 
گفتم این چه کاری بود ؟ بهناز گفت این کاری بود که همیشه بابای بهار دوست داشت که من روش بشاشم و از این کار من لذت میبرد. بعدش هم برام میلیسید.
بابا این پدر زن ما هم عجب کس لیسی بوده. اینجوریش و ندیده بودیم.
در همین حال بودیم و داشتیم با هم شوخی میکردیم که صدای کسی اومد. 
خوب که گوش دادم دیدم آه صدای مهشاد. گفت آقا سعید کجائید. من نفسم تو گلوم مونده بود، به بهناز اشاره کردم چکار کنیم گفت جوابش و بده بعدش توبرو بیرون و به یک بهانه از خونه ببرش بیرون، بعدش من از توی حمام بیرون میام. 
لای در حمام و باز کردم گفتم: من تو حمامم مهشاد، الان میام.
اونم از همه جا بیخبر که مامانش اینجاست، گفت سلام، اگه کمک میخواین بیام. من که میدونستم اون منظورش چیه ولی خوب مامانش نفهمید. سریع گفتم نه کاری نداشتم اومدم یک دوش گرفتم کارم تمومه دارم میام بیرون. 
بهناز آرام و بی صدا توی حمام ایستاده بود و من حوله رو دور خودم گرفتم و اومدم بیرون. 
دیدم مهشاد توی آشپزخونس. سلام کردم و گفتم تو چطوری اومدی تو.
گفت: با کلیدی که تو جاکفشی بود. ( آخه ما همیشه کلید و اونجا میزاریم )
مهشاد اومد جلو و دستش و گذاشت روی کوچولو من و گفت رفته بودی برای فردا آمادش کنی.
گفتم نه از صبح کار میکردم رفتم یک دوش بگیرم. 
مهشاد داشت با دستاش شیطونی میکرد و دیگه دستش زیر حولم بود. واقعا بد جور گیر کرده بودم یکی تو حمام و یکی هم اینجا. به مهشاد گفتم: لباسهات و در نیار که من خیلی گرسنم، با هم بریم بیرون یک چیزی بخوریم.
گفت: نه مرسی من توی راه چیزی خوردم. شما برو من توی خونه استراحت میکنم. 
گفتم نه باور کن این چند روز انقدر که تنها غذا خوردم اشتهام کور شده. بالاخره راضیش کردم که باهم بریم بیرون. سریع لباسهام و پوشیدم. ( جلوی چشای مهشاد مثل این گشنه ها اومده بود ایستاده بود من و نگاه میکرد ) با هم رفتیم بیرون.
رفت و برگشت مون یک ساعتی زمان برد، توی راه برگشت مهشاد گفت: سعید جان خیلی دلم چیز میخواد واسه همین زود تر اومدم که باهم باشیم. منم خندیدم و گفتم باشه خونه که رفتیم خوب حالت و سر جاش میارم. ولی خوب مهشاد نمیدونست که بهناز خونه منتظر ماست. 
وارد خونه که شدیم همون پشت در مهشاد دکمه های مانتوشو باز کرد. منم تمام بدنم عرق کرده بود و استرس داشتم که الان همه چیز لو میره. مهشاد معمولا زیر مانتو هیچی تنش نمیکرد. همینکه اومد مانتوشو در بیاره، بهناز اومد جلو و سلام کرد. جلوی مانتو مهشاد باز بود و سینه هاش دیده میشد. مهشاد گفت مامان شما کی اومدین. اونم گفت الان چند دقیقه ای میشه. تو چرا اینجوری هستی. اونم یک نگاه به خودش کرد، سریع جلوی مانتوشو بست و گفت آخ یادم نبود زیرش چیزی تنم نیست.
منم با بهناز سلام و احوال پرسی کردم و مثلا ندیدمش و تقریبا همه چیز به خوبی گذشت. 
مهشاد رفت توی آشپزخانه که برای مامنش غذا درست کنه، بهناز اومد جای من و گفت: با مهشاد هم بعله. منم خودم و به اون راه زدم و گفتم چی بعله.
اونم خیلی با شیطنت گفت اونم پیشت خوابیده. گفتم نه بابا این حرفا چیه،
گفت پس چرا از در که اومد تو داشت خودش و لخت میکرد.
گفتم بابا من چمیدونم خودش که گفت، یادش نبود زیرش چیزی تنش نیست.
بهناز گفت در هر صورت اگه اونم بعله نوش جانت باشه لیاقتش و داری. بعدم خندهای کرد و رفت پیش مهشاد.
رفتم تو نهار خوری دیدم بهناز نشسته و مهشاد هم داشت میز و براش میچید. مهشاد همون استریچی که اون روز به من داده بود و پاش کرده بود که هم برای من یاد آوری باشه هم اینکه باسن بزرگش و اون بهشتش و نمایانتر کنه با لا تنه هم که یک دوبنده پوشیده بود که اگه نمیپوشید بهتر بود. 
بهناز هم از موقعیت استفاده کرد و گفت میبینی آقا سعید دخترام هر کدوم از اون یکی دیگه خوشگل تر و خواستنی ترن. منم گفتم بر منکرش لعنت بالاخره دخترای شمان.
یک لبخندیهم بهش زدم. 
بهناز با اون سینه هایی که تکون خوردنش از زیر لباس کاملا دیده میشد اومد جلو گفت: ببخشید خیلی گرمم، فکر میکنم گرما زده شدم، اگه لباسم مناسب نیست برم عوضش کنم.
منم گفتم نه مهشاد جان راحت باش شما هم مثل بهاری برای من فرقی نمیکنه.
بهنازم باز با شیطونی گفت: نه عزیزم راحت باش اگه اینها هم اذیتت میکنه در بیار، و بعدشم یک چشمک به من زد. این بهناز خیلی داشت شیطونی میکرد و پیش خودم گفتم بزار حالش و بگیرم.
رو کردم به مهشاد و گفتم از مامانت یاد بگیر که با مایو دو تیکه با دامادش میره توی آب. 
مهشادم روش و کرد به مامانش و گفت. مامان سعید راست میگه ؟
بهنازم خیلی راحت گفت آره دامادم غریبه که نیست. 
مهشادم گفت پس چرا اینجا اون طوری راه نمیری. بهنازم از جاش پاشد و رفت. 
و بعد از چند دقیقه با یکی از لباس خواب های بهار اومد. همینکه دیدمش آقا کوچیکه بلند شد. وای چه خواستنی شده بود. واقعا این لباس چیه که از صد تا بدن لخت بیشتر تحریک میکنه. وقتی اومد جلو مهشاد گفت مامان خانم راحت باشین.
بهنازم گفت از این راحتتر نمیشه. 
منم جریانات و که اینجوری دیدم و این دوتا رو هم میشناختم که الان با لج بازی باهم هر دوشون خودشون و لخت میکنن. با خودم فکر کردم که بهتر هرچه سریعتر صحنه رو ترک کنم و گفتم من خستم میرم بخوابم. واقعا خسته هم بودم و همین که سرم و گذاشتم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده معلوم بود که چند ساعتی خوابیدم. اومدم بیرون دیدم بعله بهناز خانم که هنوز همون لباس تنشه و مهشاد هم رفته لباسشو عوض کرده و یک لباسی پوشیده که یک عَلم نه صد عَلم و از جای خودش بلندمیکرد. من بد بختم بین این دو تا گیر کرده بودیم که نه میشد حالی بکنیم نه اینکه میشد چشامون رو ببندیم که این ها رو نبینیم.
این آقا کوچولو هم که هی از اون زیر سرک میکشید و اعلام موجودیت میکرد. 
هر کدومشون یک جوری راه میرفتن که دیگه طاقتم داشت سر میومد و میخواستم هر دوشو نو...... ولی خوب نمیشد، اصلا نمیشد این کار و کرد.
بالاخره تا آخر شب تحمل کردم و شام خوردیم و بهناز که از صبح خیلی خسته بود رفت خوابید و منم کمک مهشاد کردم که میزو جمع کرد و رفتم که زودتر بخوابم که فردا صبح زود بهار میومد.
لباس هامو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم که خیلی آرام صدای در اومد، روم و که برگردوندم دیدم مهشاد جلوم ایستاده و داره لباس خوابش و از تنش درمیاره. 
خیلی آرام اومد روی من نشست صداش در نمیومد. وقتی نشست دقیقا بهشتش و گذاشت روی کوچولوی من، خیلی داغ بود. من زیر بودم اون رو و احساس کردم دوست داره تمام کار دستش باشه، واسه همین آرام منتظر بودم تا ببینم اون چکار میکنه. 
چند دقیقه ای خودش و به من مالید و منم با دست سینه هاش و میمالیدم. با اینکه صبح سکس به اون سختی رو داشتم اما به خاطر تحریکهایی که شده بودم پر پر بودم و این کوچولو هم سفت سفت و کلفت شده بود. بعد از چند دقیقه خیلی آرام طوری که حتی صدای نفس های مهشاد هم شنیده نمیشد اون ارضاء شد، از روی من بلند شد، من و بوسید، و رفت.
من بدبخت هم که این همه توی کف مونده بودم با یک عَلم دراز تنها موندم.
کمی این شونه اون شونه شدم دیدم نه نمیشه از جام بلند شدم و رفتم جای بهناز اون هم همه جلو عقبش و انداخته بود بیرون و مثل خرس خوابیده بود.
منم به تختم برگشتم و دو تا مشت توی سر این کوچیکه بدبخت زدم و به زور اون و خوابوندم، بعدش هم خودم خوابیدم. 
صبح زود با زحمت زیاد پا شدم و رفتم دنبال بهار.
توی فرودگاه وقتی بهار اومد، دیدم یک کت و شلوار سفید پوشیده که سینه هاش از بالا و بهشتش از پائین زده بود بیرون که بادیدنش دلم برای مردهای دیگه که اونجا بودن سوخت که این لعبت و میبینن و دستشون بهش نمیرسه.
وقتی اومد جلو همچی بوسش کردم و به خودم چسبوندمش که صدای دوستاش در اومد گفتن بابا یک ساعت دیگه صبر کن به خونه برسی.
تا اون موقع اصلا چشم به دوستاش نیوفتاده بود انقدر که خود بهار جذاب شده بود. بعد از سلام و خوش آمد گویی به همشون اومدیم تو ماشین نشستیم و روبه خونه حرکت کردیم. هیچ کدوم ار دوستهای بهار ازش سر نبودن و بهار از همشون هم قشنگتر بود و هم جذاب تر.
به بهار گفتم الحق که خیلی قشنگی. در جوابم یکی از دوستاش گفت همین قشنگی نزدیک بود کار دستش بده. دیدم بهار برگشت و یک اخمی به دوستش کرد. 
اونجا به روش نیاوردم ولی بعد از اینکه دوستاش و پیاده کردیم. ازش پرسیدم جریان چی بود. ( ما با هم نداریم و هیچ وقت به هم دروغ نمیگیم. شاید یک مطلبی رو اصلا نگیم ولی دروغ نه )
بهار گفت هیچی ما رفته بودیم استخر هتل یک مرده ای چند دفعه اومد پیشنهاد داد منم هی ردش کردم. اونم رفت اما وقتی رفتم توی رختکن اونم خودش و انداخت توی رختکن و من و که لخت بودم و گرفت تو بغلش و میخواست کارش و بکنه که بچه ها دیده بودن، نگهبان و صدا زده بودن ماجرا بخیر گذشت. 
توی دلم خیلی ناراحت شدم ولی خوب به رو نیاوردم. آخه این که تقصیر کار نبوده، دست خودشم نیست که اینهمه جذاب. چون بهار من و از این فکر در بیاره پرسید تو چه خبر مامان اومد خونه، من نبودم خوش گذشت. به علامت مثبت با سر جوابش و دادم و دیگه براش توضیح ندادم. 
بالاخره رسیدیم خونه و هنوز بهناز و مهشاد خواب بودن ما هم بی سر صدا رفتیم روی کار کلی حال کردیم، ولی خوب آخر پر سر صدا شد و بعد از اینکه خالی شدم دیدم بهناز و مهشاد دارن به در میزنن.
از روی بهار اومدم کنار و روی تخت دراز کشیدم و روی خودم و پوشوندم. بهارم به اونها گفت بیاین تو.
اونها که اومدن تو بهار همون طور لخت از جاش بلند شد و با مامانش و مهشاد روبوسی کرد. بعدش همین طور که برامون از سفرش تعریف میکرد لباس خوابش و تنش کرد کنار تخت نشست.
بهناز و مهشاد هم انگار نه انگارکه من اون زیر لختم نشستن کنارش و به حرفاش گوش میکردن. بعد از چند دقیقه گفتم شما اینجا راحتین؟
بهناز گفت ما که راحتیم ولی اگه تو ناراحتی کسی باهات کاری نداره تو هم که کارت و کردی پاش و برو بیرون. 
منم گفتم پس هرکی دید پای خودش و همینطور که اونها پشتشون به من بود پاشدم و رفتم حمام و ظهر و شب هم دو بار دیگه یک سری به بهشت بهار زدم.